به سرپوش زمین بنگر ،

هزاران نقطه سو سو می زند اما،

اگر آن کهکشان ازهم بپاشد بر زمین ریزد

 تو باور کن که یک قطره از آن باران رحمت زا

 به روی کلبه چوبین من

 هرگز نمی رقصد ، نمی غلطد.

واما

اگر یک تیر به زهر آلود

در شا می سیاه وتار

ناگه از کمان خود جدا گردد،

بسان مرغکی از کوچ بر گشته

 به سوی سینه ام آید

و حتی پیش از آنکه من به خود آیم ،

 درون سینه ام نالد

که ای مرد جوان

آغوش قلبت روی من بگشا،

 که من از مردم خوشبخت می ترسم.