کاش می شد ...

 

کاش می شد گل چشمان ترا می چیدم

ومی آویختمش بر دیوار

در اتاقم که پر از سایه ی توست

آن زمان عطر نگاهت را زندانی خود می د یدم

وبه خود می گفتم :

تو نوازشگر احساس غم آلود من می مانی .

ولی افسوس تو آن نیستی.

آن کوچک پاک

که من از پاکی اندیشه خود پروردم .

وبزرگش کردم .

من نمی دانستم که تو با ضجه هر رهگذ ری می خوانی.

هیچ دل بر تو نمی باید بست

مهربان با دل سنگ تو نمی باید بود.

سنگ دل نیستم اما...

دل من می خواهد که تو را با ز

باخشم به خاک اندازم

وچو رگبار خزان

قلب گلگون تو را خسته و پرپر سازم.

کاش می شد گل چشمان ترا می چیدم

ومی آویختمش بر دیوار

تا در چشم تو

در ظلمت این تنهایی

شاهد پاکی و آشفتگی من باشی ،

                                                        

  کاش می شد...

 

 

اومدم

من از هزار سال خستگی از کنج زندون اومدم

دلـم کـویـر غــــربته به عشـق بـارون اومــد م